زن شماره هفتاد و هشت

همت هماي نيكفر
masoudrkh@yahoo.com



- ببخشيد نسترن خانم ؟!
: نه خير
- مگه اين پلاك 87 هشتاد و هفت نيست ؟
در روبرويي را به مرد نشان داد و با عصبانيت گفت : اينجا پلاك 78 هفتاد و هشته
و آنقدر محكم در حياطش را كوبيد كه تمام كوچه از صداي بستن در پر شد .چادري را كه از سرش افتاده بود مثل مرده اي به دنبالش كشيد و آرام و عصباني از پله ها بالا رفت و توي اتاقش ولو شد .
: زينكه ي هرزه . . . آدرس مي دي درست بده ، هركاره اي باش‌ ، . . . دم در خونه ت وايسا دستشونو بگير و ببر تو .، غلط خوبي مي كني پاچه ي كس ديگري رو هم گرفتي و مي خواي بكشي دنبالت . و آنقدر گفت و الفاظ ركيك بار زن همسايه كرد كه خسته شد .
از روزي كه اين خانه را رهن كرد بار دوم بود كه مرد غريبه اي در خانه اش را مي زد و اسم زن همسايه را مي برد . بار اول كه اصلاً موضوع را نمي دانست ، تا اينكه يكي از زنهاي محل به او فهماند كه زن روبرويي وضع اخلاقي جالبي ندارد و او از اين كه همسايه ي يك روسپي شده بود حال مبهمي داشت .
روي صندلي راحتي پخش شد و به زن همسايه فكر كرد ، به اين كه بدون هيچ شرمي اين كار را مي كند و اين كه اينقدر راحت مي شود روبروي يك نفر ايستاد و بعد از مدتي به هم تقديم شد .و اين كه يك نفر مي تواند چند نفر را دوست داشته باشد ؟ اصلاً زن همسايه آنها را دوست دارد ؟ و خيلي آرام زمزمه كرد دوست دارد . . . دوست دارد . . . و چند بار ديگر اين جمله را تكرار كرد .
زن چشمهايش را توي اتاق چرخاند و عكس مرد دوست داشتني اش را ديد كه همچنان نگاهش مي كرد . كمي به عكس خيره ماند ، لبخندي زد و بوسه اي براي عكس فرستاد . اين بوسه از زير نور مهتابي رد شد و كمي از عطر گلهاي ميز را برداشت و مستقيم به عكس برخورد كرد مرد با تي شرت آبي رنگ قشنگي كه به تنش بود طعم تابستان مي داد . صداي آرام درياي داخل عكس هم آرام آرام زن را به خواب برد .
زنگ را كه شنيد سريع بلند شد و رفت دم در . در را باز كرد مرد داخل عكس را ديد كه با همان تي شرت آبي و آرامشي كه از دريا آورده بود پشت در ايستاده .
- ببخشيد نسترن خانوم ؟
اسم زن همسايه را مي گفت . زن اسم خودش را از ياد برد سرش را به علامت تأييد تكان داد و كوچه بي تعارف مرد را به خانه هل داد . زن خيلي سريع در را بست، توي راه پله مرد به زن فكر مي كرد و زن به همسايه ها كه او را نديده باشند . داخل اتاق كنار هم نشستند ، زن دقيق به صورت مرد خيره شد انگار مي خواست رد بوسه اي كه لحظاتي قبل براي عكسش پرت كرده بود را پيدا كند ، اما چشمهاي مرد كه به رنگ] نتوانست رنگ چشم مرد را حدس بزند[ به زن خيره ماند . زن بلند شد ، از آينه گذشت اما دوباره برگشت و توي آينه ايستاد ، نفهميد چرا اما كمي خودش را جمع و جور كرد ، چرخيد و به مرد لبخندي تحويل داد و با احتياط چشمهايش را برد كنار پنجره و آرام هل داد توي كوچه ، اصلا هيچ خبري نبود . خيلي آرام بدون هيچ كلامي به سمت آشپزخانه رفت دستش را روي شانه هاي مبل گذاشت و از پشت آن رد شد و به در آشپزخانه رسيد .مرد همچنان با چهره اي افسانه اي نگاهش مي كرد زن حدس زد اين چهره را هزار سال پيش وقتي كه هنوز به دنيا نيامده بود آن طرف آسمان ديده و عاشقش شده . احمقانه ترين دليل براي تبرئه شدن . خيلي احساس ترسِ همراه گناه مي كرد . اما فقط خودش مي فهميد چقدر به مرد احتياج دارد . سيني چاي را برداشت و برگشت و مرد را درست پشت سرش ديد . سيني را طرف خاموش گاز گذاشت و يك استكان چاي به او داد . مرد بدون قند كمي از آن را نوشيد زن قندان را روبروي مرد گرفت و چون هيچ عكس العملي از او نديد يك حبه قند به طرف دهان مرد برد . مرد پشت دست زن را بوسيد، قند را گرفت و به سمت اتاق راه افتاد . زن همراهش بود اما احساس راه رفتن نمي كرد . انگار توي يك بي وزني قرار داشت . روي مبل كنار هم نشستند به هم دست كشيدند . . . از دريا گذشتند . . . خيس كه شدند به آسمان رفتند و بعد جايي فرود آمدند كه احتمال دادند بهشت است !!! زن چشمهايش را باز كرد مدتها از اين حس قشنگ دور بود ، بلند شد مرد را گرفت و با بي ميلي به سمت قاب عكس برد . مرد ، تنها گفت « دوستت دارم » و رفت توي قاب و به زن لبخند زد .
چند روز بعد همانطور كه كارهاي خانه را انجام مي داد به مردي فكر مي كرد كه تي شرت آبي پوشيده و طعم دريا مي دهد . زنگ خورد و به سرعت رفت و در را باز كرد
- ببخشيد نسترن خانم ؟
باز هم اسم زن همسايه . ساكت به مرد خيره ماند . مردي با تي شرت آبي . با لبخند او را به خانه دعوت كرد توي راه پله فقط به مرد فكر مي كرد . داخل اتاق مرد داخل عكس همانطور مهربان و مبهم ايستاده بود و نگاهشان مي كرد ، اما زن ديگر دست خودش نبود ، چون دستش توي دستهاي مردي بود كه نه طعم دريا داشت و نه چشمي به رنگ . . .


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31051< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي